قدس آنلاین - گروه استان ها - زهره رزمی آذر: مادری از غم نفس هایی عزیزش که به شماره افتاده است و ناتوان تر از دیروز در گوشه ای افتاده است و نفس های آخر را می کشد رنجور شده و این سوال در ذهنش نقش می بندد که آیا کسی پیدا می شود مرهم دردهایش باشد؟ ناگاه روزنه امیدی باز می شود و با لطف الهی و فداکاری خانواده ای دل شکسته فرصتی دوباره برای حیات رقم می خورد وتقدیر آنگونه می شود که دیگری برود تا یکی دیگرها بمانند.
اوایل همین هفته بود که به مراسم تجلیل از خانواده های اهدا کننده مرگ مغزی در کرج دعوت شدم. مراسمی که قرار بود میزبان پدر ومادرانی باشد که بخشش را به معنای واقعی معنی کرده اند و برای اهدا زندگی به دیگری از گوهر زندگی خود گذشتند.
وارد محل برگزاری مراسم شدم، گوشه ای از سالن خانواده هایی نشسته بودند که اشک و اندوه در چهره هایشان هویدا بود و از عزیزان رفته به دیار باقی شان فقط قاب عکسی به یادگار داشتند. قاب عکس ها را چنان در آغوش می فشردند گویا جگر گوشه هایشان را با تمام وجود به آغوش گرفته اند.
خستگی یک روز کاری را فرآموش کردم ودرجایم میخکوب شدم. به چهره پدر و مادر سالخورده «قاسم صفری» غمزده و افسرده از داغ فرزند، نگاهی کردم و از این همه عزت نفس این پدر و مادر خجل شدم.
مادر توان صحبت نداشت و از پدر با صدای لرزان پرسیدم چه حادثه ای برای فرزندتان رخ داده است، با لهجه زیبای آذری گفت : «پسرم در حین کار در یک ساختمان چندین طبقه، از ارتفاع سقوط کرد و مرگ مغزی شد، وقتی پزشکان مرگ مغزی را اعلام کردند گفتم نفس های فرزندم اگر چه از شمارش افتاد اما می توانم با اهدای اعضای بدن عزیزم نفس های دیگری را به زندگی برگردانم و درنهایت ۷ عضو از بدنش را از صمیم قلب و برای رضای خدا اهدا کردم.»
صحنه ای که مرا بسیار منقلب کرد صدای محزون و اندوهگین این پدر بود که با چشمان پراز اشک و کمر خمیده از خستگی و داغ روزگار که ناجوانمردانه براو تاخته بود روایت می کرد.
به سمت میز دیگری رفتم باچهره مادر «بهناز متقی» روبرو شدم، گونه هایش پر از اشک بود، عکس دختر زیبای جوانش را نوازش می کرد.
زمانی که عکاسان و خبرنگاران درکنارش نشستند تا از فرزند عزیزش سخنی بگوید، هق هق گریه توان صحبت به او نداد تا بالاخره با صدایی پراز غم، گفت: «بهناز من ۲۱ سال بیشترنداشت، شب هنگامی که گونه هایم را بوسید تا بخوابد، نمی دانستم بوسه آخر را نثارم میکند و رفت که به خواب ابدی فرو رود. بهنازم درخواب تشنج کرد و دچارسکته مغزی شد، باورم نبود طلوع خورشید، غروب عزیزترینم باشد. التماس هایم برای بیدار کردنش دیگر نتیجه نداد. وقتی به چهره دختر زیبایم نگاه کردم که قرار بود، روزی لباس عروسی بر تنش ببینم و حالا پرپر شده تصمیم گرفتم ۷ عضو از بدنش را هدیه کنم به دختران وپسرانی که تمنای زندگی داشتند.»
عکس بهناز با آن لبخند ملیح اش و طراوت و زیبایی چشمانش امید به زندگی را آشکارا نشان می داد اما تقدیر هستی گل این مادر را چید و رفت و این مادر فداکار با هدیه اعضای بدن عزیزش غنچه های دیگری را در گلستان باز کرد و اجازه نداد طوفان گلهای باغ دیگری را به یغما ببرد.
کمی آن طرف تر پسر ۷ ساله ای عکس پدر را به دست گرفته بود واشک هایش را به کرات پاک می کرد.
چه سخت بود، دیدن صحنه های دردآور فرزند «نور محمد رهنما»، او با بغض گفت: «هر چند دیگر پدر ندارم اما قلب پدرم به پدری دیگر جان داد، او زنده است.»
مادر که از سخنان فرزندش اشک می ریخت با بغض در گلو، گفت: همسرم سکته مغزی کرد، من و تنها پسرم را تنها گذاشت و رفت، اگر چه او دیگر در بین مان نیست ولی با اهدا ۵ عضو از اعضای بدنش هنوز برای من وفرزندم زنده است.
درگوشه ای دیگر از سالن عکس جوانی با لباس نظامی نظرم را جلب کرد، به سمتشان رفتم، این بار پدرتوان صحبت نداشت و و از مادر جویای ماجرا شدیم.
درجواب با صدای گیرایی گفت: پسرم سرباز بود وهم رزمش به اشتباه و غیرعمد ازگلوله تفنگش تیری به سمت پسرم شلیک می کند و به سرش اصابت می کند و مرگ مغزی می شود.
وی در ادامه گفت: پزشکان دربیمارستان ازما خواستند اعضای بدنش را اهدا کنیم و ما نیز رضایت دادیم تمام بدنش را اهدا کنند و زمانی که جسدش را تحویل گرفتیم جز پوست واستخوان چیزی از پسرم باقی نمانده بود.
پرسیدم: بارضایت کامل چنین کاری کردید؟ آیا افرادی که اعضای پسرت را اهدا کردید را می شناسید؟ گفت: بله من و پدرش رضایت کامل داشتیم و جز یک نفر که قلب پسرم به او داده شد از بقیه افراد اطلاعی نداریم چراکه فرزندان دیگرم اجازه ملاقات با آنها را نمی دهند تا قلبمان بیش از این آزرده نشود.
افراد دلشکسته و دردمند ولی با قلبی به وسعت اقیانوس در این مراسم زیاد دیده می شدکه برگ دفترمان گنجایش ثبت همه ایثار و از خودگذشتگی آنها را نداشت.
امروز در سایه ایثار این خانواده ها رضای ۲۸ ساله که سال ها به دلیل نارسایی کلیه حلاوت زندگی را از داده بود دیگر در صف دیالیز نمی ایستد و دردش التیام یافته است و مینای ۳۵ ساله که تا چندی پیش نفس هایش به شماره افتاده بود با اهدای قلب فرصت دوباره زندگی پیدا کرده است.
انجام ۳۱ پیوند مرگ مغزی در سال گذشته
در حاشیه این مراسم باشکوه وتاثیر گذار فرصتی مهیا شد تا پای صحبت های رئیس انجمن حمایت از بیماران کلیوی که میزبان این مراسم بود باشیم.
مجید کرمی گفت: انجمن حمایت از بیماران کلیوی از سال ۱۳۷۹ در کرج و سپس البرز آغاز به کار کرده است.
رئیس انجمن حمایت از بیماران کلیوی استان البرز افزود: هر فردی که دچار نارسایی کلیوی می شود در پروسه زمانی دچار مشکلات عدیده ای می شود و صرفنظر از هزینه ها، این بیماران توانایی کارکردن را نیز از دست می دهند.
رئیس انجمن حمایت از بیماران کلیوی استان البرز با بیان اینکه ایجاد ۹ بیمارستان با بخش های دیالیز درالبرز توسط خیرین صورت گرفته و به هیچ عنوان کمک دولتی دریافت نشده است، گفت: ۹۰ درصد تجهیز بیمارستان های کلیه توسط خیرین ایجاد شده است اما البرز به دلیل مهاجر پذیری کاستی های زیادی دارد.
کرمی افزود: این انجمن به غیر از کمک به بیماران کلیوی هدف دیگری نیز دارد که پیوند اعضای بیماران مرگ مغزی است و یکی از مهمترین کارهای این انجمن آموزش در همایش ها در جهت پیشگیری از نارسایی های کلیوی است.
وی گفت: بیماری نارسایی کلیه به صورت خاموش عمل می کند و ۸۰ درصد از افرادی که کلیه های خود را از دست داده اند اطلاع قبلی نداشته اند لذا ضروری است هر فرد هر ساله یکبار آزمایش بدهد.
رئیس انجمن حمایت از بیماران کلیوی استان البرز با بیان اینکه استان البرز به اندازه ۷ استان بیمار کلیوی دارد، خاطرنشان کرد: سال گذشته ۳۱پیوند مرگ مغزی انجام شده است ودر حال حاضر ۲۵۰ نفر دیگر در لیست نوبت پیوند کلیه قراردارند.
با حضور در مراسم تقدیر از خانواده اهدا کنندگان مرگ مغزی به این باور رسیدم که در این روزگار که گاها بی اخلاقی ها و نامهربانی ها دل آزرده مان می کند هستند کسانی که با دلی دریایی وقلبی مالامال از ایثار از عزیز جان خود می گذرند و زندگی را برای دیگران به ارمغان می آوردند.
در کنار آنها هستند کسانی که برای پیوند بیماران مرگ مغزی که امیدی به حیات دوباره شان نیست با افرادی که چشم انتظار اهدا عضو تلاش می کنند، تلاش می کنند تا نور امیدی در دل خانواده ها بتابد و درد بیماری دست و پنجه کم شود و هزینه های سنگین وکمر شکن درمان آنها را از پای درنیاورد.
هستند هنرمندانی که برای تسریع دردرمان و شفا بیماران پای کار بیایند و وقت وبی وقت از زندگی خود برای یک پیوند عضو و حیات دوباره مایه بگذارند.
ودر نهایت به یاد وصیت زیبای اینشتن دانشمند بزرگ ریاضی افتادم که می گفت: روزی فرا خواهد رسید که جسم من زیر ملحفه سفیدتخت بیمارستان قرار می گیرد و آدم هایی که سخت مشغول زنده ها و مرده ها هستنداز کنارم می گذرند و آن لحظه فرا خواهد رسید که دکتر بگوید مغز من از کار افتاده است.
به هزار علت دانسته و ندانسته زندگیم به پایان رسیده است، دیگر تلاش نکنید به شکل مصنوعی و با استفاده، ازدستگاه زندگیم را برگردانید و این را بستر مرگ من ندانید. بگذارید، آن را بستر زندگیم بنامم.
بگذارید جسمم به دیگران کمک کند که به حیات خود ادامه دهد، چشمم را به انسانی بدهید که هرگز طلوع آفتاب، چهره یک نوزاد و شکوه عشق در چشم های یک مادر را ندیده است.
قلبم را به کسی هدیه دهید که از قلبی جز خاطره ی درد های پیاپی و ازار دهنده چیزی به یاد ندارد. خونم را به نوجوانی بدهید که او را از تصادف ماشین بیرون کشیده اند و کمکش کنیدتا زنده بماند.
کلیه هایم را به کسی بدهید که زندگیش به ماشینی بستگی دارد که هر هفته خونش راتصفیه کند. استخوان هایم عضلاتم تک تک سلولهایم را بردارید و راهی را پیدا کنید که آنها را به پاهای کودک فلج پیوند بزنید.
هرگوشه ازمغزم را بکاوید، سلول هایم را اگر لازم باشد اجازه دهید تا در بدن دیگری رشد کند و در آخر عمل خیری انجام دهید یا به کسی که نیازمند شما است، کلام محبت آمیزی بگویید و اگر آنچه را که گفتم برایم انجام دهید، همیشه زنده خواهم ماند.
نظر شما